بدون یک تحول فکری عمیق در جامعه ایران هیچ تغییر مثبتی رخ نخواهد داد


۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

دست نوشته های یک بسیجی عاشق

ویرایش شده از فیس بوک


با درود به روان بنیانگزار کبیر انقلاب و با کسب اجازه از محضر مقام عظمای ولایت و آرزوی پیروزی اسلام بر کفر اسپشیالی اسراییل و از بین رفتن سران فتنه و طلحه و زبیر و بد حجابها و دیگر عناصر ضدانقلاب نامه عاشقانه خودم را آغاز میکنم.

خواهر بسیجی فاطی خانوم!



























عکس تزیینی است هول نشو !




سلام علیکم و رحمت الله!

الان که این نامه را برای تو می نویسم حلقه های اشک از گوشه های چشمانم سرازیر به چفیه ای که از اقا تبرک کردم شده و از دوری و فراق تو قسمتهایی از بدنم متورم گردیده امیدوارم خدا توفیق دهد بار دیگر در جوار شما قرار بگیرم و روی زیبای شما را از روی چادرببینم و شاید هم اگر خدا خواست یک بشگونی ازت بگیرم و با هم به نماز جمعه برویم و شب هم یک جایی را پیدا کنیم و با کسب اجازه از مقام شامخ ولایت با هم صواب کنیم. میدانم تو هم همین احساس را داری ولی رویت نمیشود آنرا بیان کنی. ولی من همانطور که آقا فرمودند خواص مواضع خود را صریح و روشن بیان کنند و بصیرت داشته باشید این کار را کردم.

عزیزم!

یادت می آید ما چگونه با هم آشنا شدیم؟ الان یکسال از آن واقعه می گذرد. آنروز برای سرکوب فتنه از شهرستانها به تهران آمده بودیم و همه برادرها و خواهرها برای گرفتن کیک و ساندیس هجوم آورده بودند و همدیگر را هل میدادند. من عقب یک وانت بار ایستاده بودم و داشتم ساندیس ها را بین برادران و خواهران ارزشی توزیع میکردم. یک وقت چشمم توی آن همه جمعیت به روی زیبای شما افتاد که داشتی داد میزدی: « اینقدر هل ندهید دارم خفه میشم...برای سلامتی آقا صلوات!» که من بهت چشمک زدم و ازت خواستم بروی و جلوی وانت بار بنشینی و منتظر من شوی.
من هم از شدت هیجان و عجله نفهمیدم چگونه آن همه کارتن های ساندیس را بین برادرها و خواهرها تقسیم کردم. فقط یادم می آید کارتن ها را پرت کردم توی جوب خیابان و آنها حمله کردند وسط جوب و از سر و کله هم بالا میرفتند. البته یک کارتن را برای خودمان کنار گذاشتم و بعد آمدم جلو و با هم رفتیم زیر زمین مسجد محله و آنجا نشستیم و همه ساندیس ها را خوردیم و حالت عرفانی پیدا کردیم.

فاطی عزیزم!

خیلی دلم برایت تنگ شده و میترسم همین روزها یک کاری دست خودم بدهم کنترل اعصابم را از دست داده ام هر وقت توی خیابون ساندیس می بینم یاد تو می افتم. هر وقت وانت آبی رنگ نیسانی را توی خیابان می بینم بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر میشود و فوری میروم و به راننده آن گیر میدهم. اصلا دست خودم نیست دیگر همش بخاطر این است که تو را دوست دارم و حاضرم جان ناقابل خودم را برایت انتحاری کنم.

عزیز شیرین تر از جانم!

آرزوی من این است که یکبار اسم مان در قرعه کشی صندوق قرض الحسنه مسجد محله بیرون بیاید و جایزه سفر زیارتی به عتبات عالیات نصیب ما دو نفر شود. بخاطر همین هرروز صد رکعت نماز حاجت میخوانم تا اسم هر دو نفرمان در قرعه کشی ماه آینده دربیاید و در اتوبوس کنار هم بنشینم البته به شرطی که تا آن زمان شناسنامه ام پیدا شود تا بتوانم بروم در آنجا یک حساب پس اندازی را باز نمایم.
آخه شناسنامه ام را از آن روز انتخابات که به پایگاه بسیج داده بودیم تا برایمان در چند حوزه رای بدهند گم شده و هربار که مراجعه میکنم میگویند کارهای اداری اش تمام شده و فقط یک امضایش مانده که مسولش رفته غزه و آنجا اسیر صهیونیسم شده و تا او نیاید هیچ کس حق امضا ندارد.

ایشالله که هرچه زودتر آقا ظهور کند و کلک این صهیونیسم را بکند تا شناسنامه ما هم به دستمان برسد.

عاشقه دل خسته تو بسیجی ساندیس خور