وصیت فرزاد کمانگر
که در زندانم ، زندانی که قرار بود اراده ام را، عشقم را و انسان بودنم را
درهم بشکند. زندانی که باید آرام و رامم میکرد چون "بره ای سر براه "،
ماههاست بندی زندانی هستم با دیوارهایی به بلندای تاریخ.دیوارهایی که
قرار بود فاصله ای باشد بین من و مردمم که دوستشان دارم، بین من و کودکان
سرزمینم فاصله ای باشد تا ابدیت، اما من هر روز از دریچه سلولم به دور
دستها میرفتم و خود را در میان آنها ومثل آنها احساس می کردم و آنها نیز
دردهای خود را در من زندانی میدیدند و زندان بین ما پیوندی عمیق تر از
گذشته ایجاد نمود.قرار بود تاریکی زندان معنای آفتاب و نور را از من بگیرد، اما در زندان من روئیدن بنفشه را در تاریکی و سکوت به نظاره نشستم.قرار
بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشی بسپرد ، اما من با
لحظه ها در بیرون از زندان زندگی کرده ام وخود را دوباره به دنیا آورده ام
برای انتخاب راهی نو.و من نیز مانند زندانیان پیش از خود تحقیرها،
توهینها و آزارها را ذره ذره، با همه وجود به جان خریدم تا شاید آخرین نفر
باشم از نسل رنج کشیدگانی که تاریکی زندان را به شوق دیدار سحر در دلشان
زنده نگه داشته بودند.اما روزی محاربم خواندند، می پنداشتند به جنگ
خدایشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهی به زندگیم خاتمه
دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجرای حکم میباشم. اما امروز که قرار
است زندگی را از من بگیرند با عشق به همنوعانم تصمیم گرفته ام اعضای بدنم
را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را
با همه عشق و مهری که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرقی نمیکند که کجا
باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق و یا کودکی که
طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند، فقط قلب یاغی و بیقرارم در
سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماه و ستاره
در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای
کودکی اش خیانت نکند، قلبم در سینه کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب
سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد حامد دانش آموز شانزده ساله شهر من را
در قلبم زنده نگهدارد که نوشت: "کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده
نمیشود" و خود را حلق آویز کرد.بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم
نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا
زبری دستان پینه بسته پدرش ، شراره طغیانی دوباره در برابر نابرابریها را
در قلبم زنده نگهدارد.قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان
دورمعلم روستایی کوچک شود و هر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا به پیشوازش
بیایند و او را شریک همه شادی ها و بازیهای خود بنمایند شاید آن زمان
کودکان طعم فقر وگرسنگی را ندانند و در دنیای آنها واژه های زندان ، شکنجه
، ستم و نابرابری معنا نداشته باشد.بگذارید قلبم در گوشه ای از این
جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشید قلب انسانیست که ناگفته های بسیاری
از مردم وسرزمینش را به همراه دارد از مردمی که تاریخشان سراسر رنج واندوه
ودرد بوده است.بگذارید قلبم در سینه کودکی بتپد تا صبحگاهی از گلویی با زبان مادریم فریاد برارم:"من ده مه وی ببمه باییهخوشه ویستی مروف به رم بو گشت سوچی ئه م دنیاییه "معنی شعر: می خواهم نسیمی شوم و پیام عشق به انسانها را به همه جای این زمین پهناور ببرم.فرزاد کمانگربند بیماران عفونی-زندان