در یک جنبش رنگین کمانی، دهانِ هم را نبندیم
یک:
عفت ماهباز زنی است که همسرش را در دهه شصت اعدام کرده اند و خود او نیز سالها در زندان ماند و عاقبت او نیز همانند هم نسل های خودش پس از آزادی راهی دیار غربت شد.
صادقانه می گویم وقتی نقد این زن که خاطرات خودش از زندان دهه شصت در کتاب « فراموشم نکن» ثبت شده است را بر کتاب جدیدم « قرار سبز» دیدم، ناگهان جا خوردم پنداشتم همانند برخی دیگر از هم وطنان ایرانی که زخم خورده دهه شصت هستند، مطلبی نوشته تا در آن طعنه به نسل سبزِ من بزند که ساکت باش، سبز تو از جنسِ سبز ما نیست، از جنبش آزادی خواهی حرف نزن، شما که مدافع سبز و اصلاحات هستی حق نداری، از جنبش آزادی خواهی و دموکراسی حرف بزنی و بنویسی، اما سراسر این نقدر را خوانده ام می بینم، دست او بر دهان نسل من نیست.. او کار خودش را می کند، باور و عقیده خودش را دارد و به هر دهانی که برای اعتراض به حاکمیت دیکتاتوری باز است، فرصت سخن می دهد. زنی که زندگی خودش، برادرش، همسرش و نسلش قربانی یک دهه تلخ شده است که از مسولان آن دهه تنها چند نفر تا کنون از ملت عذر خواسته اند، هرگز حاضر نمی شود انتقام اش را از نسل من بگیرد که آن زمان تنها کودک دبستانی بوده اند..
دو:
سالها پیش نوذر اسفندیاری شخصیت بددهن و تاثیر گذار کتاب مدار صفر درجه احمد محمود، بخشی از ذهنم را مشغول کرده بود، فکر می کردم مگر می شود در ادبیات به «بی ادب» هم نقش و شخصیت داد، این مرد که تنها فحش می دهد. احمد محمود ولی برای کسی که در جامعه چنین خشمگین بود و فحش می داد هم در رمانش سهمی بزرگ باز کرده بود. تقلید در ذات مان است، مشق کردن از بزرگان در ذات مان است و ممکن است موفق هم نباشد این تقلید..
حالا دختر جوانی به نام ریحانه که در کتاب قرار سبز مدام به زمین و زمان فحش می دهد و تکیه کلامش « الاغ» است، از یک طرف برای بسیاری از مخاطبان جوان که کتاب را می خوانند شخصیتی دوست داشتنی است که با واقعیت جامعه فعلی فاصله چندانی ندارد. یعنی ریحانه را در «قرار سبز» دوست دارند چون مشابه بخشی از دختران ایران است که تند و تند آرایش می کند، خوش پوش است، سرزنده و شاداب است، از سیاست بدش می آید، فقط می خواهد آزادی اجتماعی داشته باشد، در این رهگذر اگرچه به خاتمی و موسوی هم رای می دهد اما با همان بددهنی اش به آرزو رضایی نیش می زند که آخر الاغ چرا دنبال این اصلاح طلب های الاغ تر از خودت راه افتاده ای....
یکی از خبرنگارانی که واقعا در تمام این سالها کار روزنامه نگاری ام را مدیون او هستم و بسیار و بسیار از او یاد گرفته ام، کتاب را خواند و پرسش کرد که واژه الاغ آیا آدم های واقعی داستان را ناراحت نمی کند؟ مثلا نام خاتمی در کتاب واقعی است شاید باقی قصه باشد اما نام های واقعی از اینکه به سبک داستانی مورد نقد مثلا شخصیتی مثل ریحانه قرار بگیرند آیا اخلاقی است؟
برایش نوشتم آیت الله منتظری وقتی رو به روی عماد باقی نشست و گفت: بله من می دانم که مردم به من می گویند گربه نره، در آن لحظه آن هاله مقدسی که بین روحانیت بود ناگهان توسط یک روحانی شکست و هویت و شخصیت او برای خیلی ها ملموس تر و چه بسا محبوب تر شد. چون می دانست بخشی از مردم به او در خلوت شان فحش هم می دهند.
برایم این سوال پیش آمد که آیا خاتمی، کروبی، هاشمی و خیلی های دیگر می دانند که مردم ممکن است در خلوت شان به آنها فحش هم بدهند. من مثل عماد باقی از این پس شاید فرصتِ مصاحبه حضوری نیابم اما در دل قصه می توان بخشی از آن نگاه هایی که جامعه ، یعنی همین مردم معمولی به سران سیاست دارند را تصویر گری کرد. بعد با مزاح به همکار نازنینم گفتم؛ یا مثل منتظری می پذیرند و لبخند می زنند یا آنها و طرفداران شان هم به جمع شاکیان می پیوندند..
به هر حال کتاب قرارسبز بی ایراد نیست، نقد نوشته ها و تشویق های عباس معروفی، مسعود بهنود و نقد نویسان حرفه ای هرگز مغرورم نکرده که ایراداتم را نپذیرم. بنابراین این کتاب به شکل باز باقی ماند و در هر دوره که باز نشر می شود، هر نقد صادقانه ای ممکن است نقشی مهم در ادیت کتاب داشته باشد.
سانسور نمی کنم اما از راهنمایی دوستان برای بهتر شکل گرفتن کتاب بهر می برم و قدردان هم می شوم.
چنان چه تا اینجای کار بخشی از نام ها را تغییر داده ام، مثلا نام «ندا» در کتاب به «شیوا» تغییر کرده است و جمله پایانی کتاب نیز به جای آرزوی دیدار در پاریس، به آرزوی دیدار در هرجای دنیا که ممکن است ایران نیز باشد تغییر پیدا کرده است....
خوشحال می شوم دوستان، نویسندگان، روزنامه نگاران و مخاطبانی که سررشته ای در کار روزنامه نگاری و نویسندگی هم ندارند، نظرهایشان را کوتاه و خصوصی و یا علنی برایم بنویسند.
نقد و نظر عفت ماهباز نویسنده کتاب « فراموشم نکن» را بر کتاب « قرار سبز» بخوانید و یاری کنید به جای بستن دهان هم، دهان برای دردهای مشترکمان بیشتر و بیشتر باز کنیم :
«قرار سبز»، تصویرگر یک جنبش رنگین کمانی است
رمان «قرار سبز» نوشته مسیح علینژاد
در ۳۷۷ صفحه و بیست و هشت فصل
طرح روی جلد: مانا نیستانی
چاپ انتشارات گردون
تهیه اینترنتی کتاب:
http://cgi.ebay.co.uk/ws/eBayISAPI.dll?ViewItem&item=260689416186
راوی وقایع خونین سال ۸۸، «قرار سبز»، آرزو رضایی است. او روزنامهنگاری جوان و همسن وسال مسیح علینژاد، نویسنده کتاب است که از جنبش سبز، از حرکت نوین دموکراتیک مردم ایران سخن میگوید. از روز، روزگار سپری نشده مردمانی که هنوز فرصت نکردهاند که بنشینند و بیینند تا ساعتهایی را که گذشته است و ببینند که باران بگذشته باشد. نویسنده با شیوایی از جنبش سبز، از حرکت نوین دموکراتیک مردم ایران سخن میگوید. مسیح علینژاد روزهای پرشکوه مردم ایران را استادانه وقایع نگاری میکند و رمانی میسازد جذاب و خواندنی. آنچنان که خواننده با اینکه ماجراها را میداند اما با میل و کششی وصف ناپذیر قصههای چندگانه کتاب را تا پایان دنبال میکند.
مادر شبنم بود یا مادر سهراب، برادر محرم چگینی بود یا پدر امیر جوادیفر، مادر محسن بود یا کیانوش که میخواند و میخواند شعر سعدی را و گریسته و میگرید. ساعتی بنشین. نرو. نرو «ندا نترس، ندا بمون» تا سحر بمان که.... راوی از این سو و درباره «تا سحر نشستگان مجازی» - که ما بودیم - هم مینویسد. از پشت بام خانهها، از اللهاکبر شبانه مردمی میگوید که فردایش به خیابان میروند، زن و مرد دوشادوش. شعارگویان و دست زنان، دیگر حکومت دینی را نمیخواهند، بیآنکه به مراسم مذهبی واکنش منفی نشان دهند، خواستهای خود را اینگونه بیان میکنند. نویسنده دوربین قلمش را، با قدمش همراه میکند و نشان میدهد چگونه نسل جوان کشور برخلاف اسلافش، بر فرهنگ خشونت و سوگ و عزاداری و نوحهخوانی میآشوبد و دست رد بر آن میزند.
در این کتاب آرزو رضایی در هیبت یک خبرنگار، بدنبال آرزوهای جوانان در کوچه و خیابان، همراهشان است و با مهارت نشان میدهد که چگونه آنان با شور و امید با جشن و سرور دنبال رایشان بودند. و پس از به خشونت کشیده شدن اعتراض مدنیشان توسط حکومت به راه شان ادامه دادند و خواستههای بیشتری را طلب کردند. نویسنده اعتراضی مسالمت آمیز و در عین حال مدنیتی مثال زدنی را به جهانیان مینمایاند. در کتابی که رمان است تاریخ روزهایی را میخوانیم که با آن و لحظههایش نفس کشیدیم و زندگی کردیم.
اتفاقات این رمان در کوچه و خیابان و گاه در زندان رخ میدهد در نتیجه قهرمانان واقعی «قرار سبز» مردمی هستند که برخیشان را انگار از نزدیک میشناسی. آنها با تفکرات مختلف شان در کنار هم مینشینند و با هم به خیابان میآیند. از پروانه مادر شیوا که دخترش در خیابان به ضرب گلوله کشته میشود و همسایه آرزو است تا دکتر عشق بزرگ آرزو، از رفسنجانی اکبرشاه کتاب تا یک وزیر دولت خاتمی که زندانی است. از خاتمی روحانی خوشپوش تا ریحانه دختر معمولی که عاشق یک پسر کمونیست افراطی است...
مسیح علینژاد ماجراهای آن یکسال سال سبز و وقایع خونیناش را با روایتی داستانی به تحریر کشیده و حوادثی را که در تصاویر و فیلم و گزارشهای خبری ثبت شده بودند اینک در کتابی سیصد و هفتاد و هفت صفحهای با قلمی شیوا ثبت کرده است. از شعار و شعر و سرودش تا ترانه و موج خروشش را. چنانچه اگر روزگار مردمان هم بگذرد
قطعاتی از این رمان را با هم مرور کنیم:
ششم دی ماه، عاشورای سبز میدان فردوسی در تسخیر مأمورین ضدشورش است. ۲۰۶ را زیر پلِ کالج، نرسیده به تقاطع حافظ انقلاب پارک میکنم و درجهی بخاری ماشین را کم میکنم و میپرسم:
ـ چیکار کنیم«این ماه، ماهِ خون است، یزید سرنگون است»/ «منتظری زنده است، دیکتاتور بازنده است»
هرچه جلوتر میرفتیم، جمعیت بیشتری میدیدیم كه خلاف جهت ما توی خیابان حركت میكردند. همه شاد و خندان بودند. درست مثل وقتی كه بیبی از سفرِ حجِ سینما برمیگشت به خانه. «پشتِ سرم ستونی از آتش، دل آسمان را میشکافد و تنم را گرم میکند. موتورهای پلیس ضدشورش است که میسوزند. من و دو خانمِ مسن دیگر میرویم کمک آرش. دکتر را نمیبینم آنهایی که سنگ پرتاب نمیکنند، دستهایشان با گوشیهای موبایل بالا است و فیلم و عکس میگیرند. پلیسِ جوان، خود را سپرده است به آغوش آرش و هیچ مقاومتی نمیکند. با هر نفسِ آرش، از بینیاش خون میپاشد بیرون. جیغ میکشم و مردمِ خشمیگن را به عقب هل میدهم. هر دو دستِ آرش دورِ سر پلیسِ جوان حلقه شده و خودش سرش را بالا گرفته و چیزی نمیگوید. یک چشمش را بسته تا خونی که از پیشانی راه گرفته پایین، نرود توی چشمش. یک لحظه فکر میکنم آن چشم دیگرش از اشک خیس است. چرا به آسمان نگاه میکند آرش؟» آرش بیهیچ حرفی بطری را از دست دکتر بیرون میکشد و آب را میگیرد روی صورت پلیس. خونابه از پیشانی او توی انبوه ریش سیاهش گم میشود و از چانهاش ناودان میشود روی زانویش. دهانش را میبرد به طرف بطری و آب را توی دهانش میگرداند و خونابه را از میان دو زانویش تف میکند روی آسفالت خیابان. دلم میپیچد و الان است که بالا بیاورم.
آرش خودش را از چنگ من و چنبر دکتر خلاص میکند و خود را میاندازد میان پلیس و مردم. یک دستش را بالا میبرد و یک دستش را سپر سرش میکند و فریاد میزند: ـ نزنید، دوستان نزنید، آروم باشین! شما رو به مقدساتتون نزنید…
آیا مسیح علینژاد در این رمان بازهم از خود و ماجراهای خودش حکایت میکند؟ آیا آرزو رضایی خود اوست؟ چه مسیح از خود بگوید و چه آرزو از او، برای مخاطب چنین است که گویی، ماجرای زندگی چندین خبرنگار جوان را در این کتاب دنبال میکند. برای مخاطبانی که روزنامهنگاران را از دور میشناسند، فرقی نمیکند که مسیح از چه کسی در قرار سبز قصه میسازد. برای آنها خبرنگار و دشواریهای این حرفه است که به تصویر کشیده میشود نه یک نام. در جایی هنگامه شهیدی است همان که معاون شیخ کروبی است جایی دیگر تصویر ژیلا بییعقوب است سر درگم و نگران همه و بهمنش، در جایی دیگر شیوا نظر آهاری، مهسا امرآبادی و.....
مسیح که چون دیگر همکاران جوانش محصول شکوفایی مطبوعات در دوران خاتمی است، «اصلاحطلبان» هم از زبانتلخیهای او در امان نبودند اما تصویر بیرونی از او گاه چنان است که گویی مدافغ مطلق «جریان اصلاحات» است و گاهی هم به طعنه و کنایه به او لقب حزب اللهی میدهند. اما این روزنامهنگار جوان در این کتاب چارچوبهای روزنامهنگاری را به کنار مینهد و ماجراهای آنسوی پرده را نشان میدهد، ماجراهایی که در ستونهای روزنامهها جایی نداشتهاند.
خوانندهای که سه نوشته دیگر مسیح، "تحصن"،(گزارش)، "تاج خار" و "من آزاد هستم" (رمان) را خوانده باشد پی میبرد که نویسنده در دو کتاب آخرش از ماجراهای واقعی زندگی خود سخن گفته است. در «تاج خار» و «من آزاد هستم» این خود مسیح است که به دنبال حقیقت در روستاهای ایران، این سو و آن سو دویده است، در اتاقهای مجلس با نمایندگان چانه زده. اما مسیح علینژاد در مقطع انتخابات در ایران نبوده است. او از طریق دنیای مجازی قادر میشود در این سوی مرز چنان بنماید که انگار در میدان فردوسی هم خود اوست. زیر پل کریمخان در شعارهای مردم و.... خواننده آشنا که او را در کتابهایش باور کرده باشد، نه همراه آرزو رضایی که همراه یک روزنامه نگار آشنا، قدم به قدم دنبالش میرود حتی میآید در پاریس، سرک میکشد خانه مهتاب هدایتی (شخصیت دیگر داستان) تا ببیند او را در کجای تاریخ یافته و جا گذاشته است که اینک او در قرار سبز ناراضی به نظر میرسد. مهتابی که در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ از انقلاب گزیده شده و نمیخواهد خود و پسرش آرش، پایشان به ماجرای سبز هم کشیده شود و باور ندارد که شاید این بار تفاوت داشته باشد.
بخشهایی از کتاب به روزهای انقلاب بهمن، اشاره دارد و کسانی را که با هزاران افسوس بایذ شکست آرزوهای خودرا باور کنند. مهتاب جوان یکی از آن هزاران است که آن دوره سینمای پدرش را آتش زده بودند و "طاها برادر بازجو" که تمایل به شریعتی داشته و عاشق مهتاب بود و و این دوره سبب نجات آرزو از جهنم زندان میشود.
در میانه قرار سبز از خود میپرسم قرابت مهتاب شخصیت این کتاب با مینایی که من میشناسمش و شوهرش را در ۶۷ کشتهاند و پسرش در ایران زندگی و نگران لحظههای اوست در چیست؟ شباهت مهتاب با فاطی که در لندن زندگی میکند چیست وقتی او هم میگوید الان دیگر نوبت من نیست بیایم مقابل سفارت ایران در لندن، ما سهممان را ادا کردهایم و بعد میرود سر کار و کاری هم به سبز و سرخ ندارد؟
شخصیتهای داستان را در عالم واقع زیر و رو میکنم؛ لیلا که او را در هامبورگ دیدهای را به یاد میآوری با خواندن حکایت سامان کمونست، شخصیت دیگر قرار سبز که در زندان له و لوردهاش کردهاند. ریحانه قرار سبز به ناهیدی که میشناسمش میماند که معتقد است بدون سرنگونی نمیشود کاری انجام داد و هیچ راهی هم برای سرنگونی یک رژیمی که مستبدانه مردم را سرکوب میکند نمییابد. یا سوسن که با همه مسئولیت کاریش و انتقاداتش به جنبش سبز، هر روز با شال و دستبندی سبز میآید مقابل سفارت لندن و تا پاسی از شب بامردم فریاد میکشد رای من کجاست؟ آنگاه از خود میپرسی از کدام رایش میپرسد؟ او که در این سی سال رایی نداده است اما او را خوب درک میکنی میفهمی او چرا مرگ بر دیکتاتور را با همه وجود و از ته دل فریاد میزند. نه اشتباه نکنید. سینمای سوسن را آتش نزدهاند اما هنر تئاتر ایران را چرا؟!
جاهایی از نوشته بسیار صمیمانه و دلچسب است و برای جامعه و مردم ایران ملموس. آنجا که آرزو یعنی مسیح از خود میگوید؛ از پدر که بسیجی است و عاشقش هست، علیرغم میلاش پدر را در کنار اکبر، چماقدار در روز تظاهرات مردم میبیند و آتش میگیرد. این فصل از کتاب، به وضوح نشان میدهد که بخشهایی از جامعه ایرانی درست همانند اعضای یک خانواده روبروی هم ایستادهاند. حکومتی را به تصویر میکشد که مردم را علیه مردم شورانده است. مادر لنگان لنگان با مهربانی، هوای دخترش را دارد. برادر اخراجی است و شغل را از دست داده، انگار مسیح این بار میخواهد قسمت بیشتری از داستان زندگیاش را از پرده برون اندازد و خواننده را شریک ماجراهایی کند که هر یک ممکن است در زندگی خودشان چنین ماجراهایی را داشته باشند اما به تحریرش در نیاوردهاند. عشق پنهانش را در کتاب رو میکند و آنگاه در وبلاگش مینویسد «از من هرگز نپرسید که آیا شخصیتهای قرار سبز واقعی هستند؟ چون این یک رمان است» اما همه جا مسیح است که روایت میکند، شاید از این رو باشد که خواننده میخواهد باور کند همه چیز واقعی است.
مسیح را اگر خیلیها در دنیا نشناسند در ایران نامآشناست و خیلیها او را میشناسند. روزنامهنگاری است که به قول برخیها پابرهنه میدود وسط کاسه کوزه بزرگان قوم. آنهایی که در جرگه بزرگان کشور هستند و او با سوالات تند و تیز با شجاعتی روستایی کاسه را بر سر آنها که مصاحبه شوندگان او هستند میشکنند. حتی اگر آقای رئیس جمهور باشد و البته در کشوری که هنوز از نظم و نظام دموکراتیک بیبهره است عاقبت کاسه و کوزه ه بر سر او نیز شکسته میشود. نکته جالب کتاب اینجاست که مسیح در کتاب از آرزو رضایی یا همان خبرنگار جوان که شبیه خودش است، قهرمان نمیسازد بلکه از زبان شخصیتهای دیگر داستان اصلاح طلب بودن خودش را بیرحمانه مورد نقد قرار میدهد و هر بار ایراداتی که شاید در عالم واقع به یک روزنامه نگار وارد باشد همه را سهمی میدهد تا شخصیتهای داستان همان ایرادات را مستقیم و بیواسطه بگویند. همین بگو مگوها کتاب را خواندنی میکند.
"قرار سبز" مسیح، قرار عاشقانه خبرنگاری است سکولار و نمازنخوان با دکتری مذهبی و خجالتی که برادر دکتر از قضا وزیر است و در زندان. دکتر عاشق میشود و مسیح پاپرهنه - ببخشید آرزوی پابرهنه - نیز عاشق دکتر میشود. در این کتاب آرزو از طریق پارتیهایش که کم نیستند به سراغ بزرگان قوم میرود، خاتمی، احمدی نژاد، کروبی و رفسنجانی. خوب به تصویرشان میکشد. دق و دلی نسل خود و مردمش را در صفحات کتاب بازتاب میدهد. یعنی سوالهایی که پرسیدن آن سالها ممنوع بوده است را از بزرگان میپرسد. خاتمی را با پرسشهایش به نقد میکشد و با طنزی ظریف از سیاست او و ضعفهایش در مورد آمریکا انتقاد میکند و سماجت احمدی نژاد را در انتخاب وزیر زن به رخ او میکشد. به سراغ رفسنجانی که میرود و او را با شاهان مقایسه میکند. منش او که از موضع بالا به خبرنگاران نگاه میکند را به نقد میکشد و در مورد حجاب اجباری او را مورد پرسش قرار میدهد. در برابر شیخ کروبی که میخواهد رئیس جمهور شود مینشیند. سادگی و صراحت کروبی را تصویر میکشد گستاخانه از او در مورد صدای ممنوع زنان برای آواز خواندن سوال میکند. حجاب نیمه خودش که همان کلاه باشد را نیز در کتاب به طعنه میگیرد. در کتاب از موسوی و انتقاد نسل جوانی که موسوی را مسئول قتلهای دهه ۶۰ میداند نیز سخن میرود...
در این کتاب همه سهم دارند از بسجی که پدر اوست و پسر جوان روستایی اکبر که کنار پدر چماق به دست میگیرد تا طاها که بازجوست و زمانی طرفدار شریعتی بود و اختلافات بازجویان وزارت اطلاعات و پلیس خوب و بد که نقششان در بازجویی با زندانیان را به تصویر میکشد. این تعدد شخصیتهای مختلف در این کتاب خواننده را آزار نمیدهد و تو گم نمیشوی در لابلای صفحات. آنها دست و پاگیر نمیشوند شاید به این دلیل که در یک جنبش اجتماعی آدمهای متفاوت نقش آفرینی میکنند.
این کتاب فرصتی به خواننده میدهد تا آدمهای مختلف و متفاوت یک جنبش دموکراتیک را از نزدیک و با قصههای معمولی شان مورد مطالعه قرار هد. مسیح علینژاد نشان میدهد جنبش سبز، یک جنبش رنگارنگ است در واقع «قرار سبز»، تصویرگر یک جنبش رنگین کمانی است