ویکی لیکس درون مان را بیدار کنیم؛ شهلاییم، لاله ایم یا ناصر؟
انگار خیلی ها یک چهارشنبه را نخوابیده اند تا موذن اذان بگوید، تا ناصر محمد خانی لباس بپوشد و برود همآغوشی معشوقه پنهانش با چوبه دار را ببیند، تا مادر لاله سحرخیزان بغض نه ساله اش را با خودش ببرد در یک سحرگاه شوم بشکند، تا پسر لاله، حس انتقام مادر را به قدرتی در پاهایش بدل کند و صندلی را از زیر پای یک انسان دیگر کنار زند، تا خواهر شهلا که دیگر آخرین حرف هایش را به دنیا مخابره کرده بود برود باد خوردن خواهرکش را بر دار به تماشا نشیند، تا شهلا جاهد را کشان کشان ببرند پای چوبه داری که باور نمی کرد مزد همه ی آن لذت ها و همخوابگی های عاشقانه اش با یک مرد باشد. عشقی که این همه شهرت آفرید و شهوت انتقام نیز.
درس و دانشگاه تعطیل شد، برای من این ترم دانشگاه بوی ترور و اعدام و خون می دهد، مثل همیشه و انگار عادت هم نمی کنیم. از همه چیز مانده ام و به هیچ چیز روشنی هم نرسیده ام. مثل خیلی های دیگر پرسوالم هنوز. دارم آرام آرام موجی از نفرت را بار دیگر در فضای مجازی می بینم، دیروز لیلا اوتادی منفور شده بود، اینبار ناصر محمد خانی منفور شده است، خودم هم خالی از خشم نیستم. ولی چه تن های کوچکی محکوم به نفرت اند تا نظامی تنومند پشت «مردمی مورد نفرت واقع شده» قایم شود و ما خشم مان را سر مردمی که محصول یک نظام تربیتی و آموزشی بیمار هستند خالی کنیم. خالی از نفرت نیستم چرا دروغ بگویم وقتی دلم می خواست با یک کشیده عقده همه ی سالهایی که زن بودن در کشورم جرم بود را سر یک مرد خالی کنم که قانون کشورم هیچگاه او را به خاطر اغوای شهلا بازخواست نکرد. اینبار هرکسی به اندازه خودش زخمی به این مرد که منفورِ مطلوب هر طرف این ماجرا شده است می زند که زندگی دو زن را به نابودی کشاند؛ لاله و شهلا
دیشب مثل همه من هم آشفته در صفحه مجازی منتظر خبر آخر بودم. رسانه ها هم مسابقه برگزار کرده بودند تا اولین باشند که خبر مرگ یک انسان را مخابره می کنند. در صفحه فیسبوکم یک خط نوشته بودم:
تنها یک بار باید به اعدام آری گفت: روزی که «مردم» خودشان چوبه داری به پا کنند و فرهنگِ اعدام و انتقام را به دار بکشند.
ولی هرچه نگاه می کنم می بینم این فرهنگ را چه کسی در یک جامعه آموزش می دهد؟ پدر؟ مادر؟ مدرسه؟ نظام آموزشی و تربیتی؟ دخالت دین در حوزه های سیاسی و قضایی؟
هر یک از ما یک «ویکی لیکس» در درون مان داریم که شاید هنوز جرات افشا گری در فضای علنی را ندارد. اما در خلوت چرا. مردان و زنان بسیاری در ایران خودمان در دوره هایی از زندگی شان هم شهلا بوده اند، هم لاله و هم ناصر محمد خانی. بنشینیم این سه موجود درونِ انسان را سبک و سنگین کنیم. ناصر محمد خانی حیوان نیست که بگوییم عین خیالش نبود از مردن دو زن در برابر چشمانش. او هم مثل همه آدم های دیگر پوست و گوشت و خون و احساس دارد و حتما در خلوت تکانی خورده که جرات افشای آن را ندارد. مگر آنکه راستی راستی باور کنیم که او دیگر هیچ احساس انسانی ندارد و الان از اعدام شهلا هم راضی و خشنود است و اساسا فراموش کرده روزهایی را که با تن و جان این زن عاشقانه های پنهان داشت.
دیدن این همه موج نفرت آسان نیست . شاید ما اگر جای ناصر بودیم مردن را آرزو می کردیم تا چشم در چشم ملتی سرشار از نفرت شدن را.
به نوشته مهسا امر آبادی روزنامه نگاری که خود زمانی زندانی بوده است و اینک در انتظار حکم نگاه می کنم که نوشت:
در اولین شب بازداشت، من را به انفرادی بند نسوان بردند و در آنجا زنی که مرا به سلول راهنمایی کرد شماره تلفی از من گرفت تا به خانوادهام خبر دهد، اوین هستم. از من خواست هیچگاه نامش را نبرم تا شاید بیش از این برایش دردسر درست نشود. تا دوهفته زندان اوین نامم را در فهرست زندانیان نمیداد اما خانوادهام خیالشان اندکی راحت بود.حالا که اع...دام شده فکر نمیکنم مشکلی داشته باشد، آن زن شهلا جاهد بود، ممنونم شهلا. انگار می کنم که مسها می خواهد بگوید شهلا بدی مطلق نبود اگر پایش به زندگی زنی دیگر باز شد، شاید نظر مهسا چنین نباشد و این تفسیر من است.
به کاریکاتور مانا نیستانی نگاه می کنم؛ میز مردی که زنش به دار کشیده شده را عاشقانه، خالی و منزوی کشیده است. زن با گیسوهایی بی جان و برباد داده آویزان است بر سر میزی با دو شاخه گل که نماد قرار عاشقانه است. مرد نمی خندد و نگاه هم نمی کند که زنی بر سقف زندگی خالی از عشقش آوار شده است. قرار بود این اعدام برای دل آرام شدن کودکان این مرد و روشنایی بخشیدن به زندگی ویران شده یک زن دیگر باشد. اما مردی با یک صندلی خالی شامی عاشقانه می خورد بی انکه بخندد و خرسند باشد. چون دارد در مورد یک انسان تصویر می کشد و این تفسیر من است از یک طرح و شاید منظور او هم اصلا چنین نباشد. اما مانا آن بار که طرح خشونت علیه زنان را کشیده بود، خنده ای موذیانه بر لب های یک مرد کشید . ولی اینجا مردِ گناهکار، نمی خندد، چنان که خودش هم قربانی به نظر می رسد و لقمه نانی که باید بخورد انگار کوفتش می شود.
مگر می شود به همین سادگی قضاوت کرد که ناصر محمد خانی تنها مقصر منفور این میدان است و از این پس زندگی آرامی خواهد داشت. یک لحظه خود را جای او بگذارید، با دو زن تن و جانش را قسمت کرده بود که هر دو را با خشن ترین شکل ممکن باخت. دست ها و نگاه های این مرد هرچقدر الان برای ما نفرت انگیز باشد اما یک زمانی برای دو زن نهایت محبت و عشق بود و این را خود آن دو زن گفته اند، بارها. حالا ما از این مرد بدمان آمده و این بد آمدن هم اتفاقی و ناگهانی نیست اما در برابر این نفرت چه باید بکنیم؟،
کمپین نفرت از ناصر ره بیاندازیم؟ دوباره نفرت از مرد را نسخه بپیچیم؟ نفرت از زنی که خیانت می کند و عشق پنهان برگزار می کند را تجویز کنیم؟ کمپین نه به اعدام؟ نه به نظام؟ نه به هوس های خودمان؟ چند راه داریم؟
شهلا و لاله که قربانی شدند و میل همراهی ملت هم غالبا با کسانی است که قربانی می شوند. آنکه در این معادله باقی مانده ناصر است و غالبا آسان ترین راه هم نفرت از یک معلول است تا علت. بد گفتن به ناصر لابد آرام می کند خیلی هایی را که هنوز نمی دانند بلاخره شهلا قاتل بوده یا نه. ولی در کنار همه اینها یک بار وقتی خلوت کردیم، به هر سه ضلع این معادله بی هیچ پیش داوری خوب نگاه کنیم. به شهلا، لاله و ناصر.
چه فرهنگی، به شهلا و لاله و ناصر اجازه نمی داد تا با هم رو راست و صادق باشند و بگویند هرکسی برود به راه و عشق و حتی هوسِ خویش؟ در صدد دفاع از ناصر محمد خانی نیستم که بیشتر از هر کسی آگاهم دفاع از کسی که ناگهان منفور جامعه شده است اصلا در توان من نیست تا باز هم فحش بخورم. فحش دانی ام پر شده است و تمام تنم درد می کند اما مانده ام با این ویکی لیکسِ درونم چه کنم که می گوید؛ ما مردان و زنانی که چهره زیبا کرده ایم و داریم به ناصر محمد خانی به عنوان تنها گناهکار منفور این ماجرا بد می گوییم چه بسا خود ناصر و شهلایی در درون داریم. همه ما لاله نیستیم که حتی لاله بودن هم خود جای بحث مفصل دارد ولی خب همیشه این فرصت ها، دلچسب و مناسب است تا هرکسی برای اثبات پاکی خود، لگدی هم به هیبت ناپاک ناصر بزند و چشم هیز و تیز شهلا را نفرین کند. خودم عشق و زندگی ام را به زنی دیگر باخته ام پس بی شک قصدم دفاع از عشق هایی که وارد یک زندگی چهارچوب دار می شود نیست، اما هرگز در هیچ جایی از کتاب و کارزار زندگی ام گمان نبردم که به من خیانت شده است و بارها هم نوشته ام من زندگی ام را به یک عشق بزرگتر باخته ام و حتی نوشته ام لابد دل و دین و دامن من هم درگیر و دارِ کار و عشق و کارزاری دیگر بود که مرد زندگی ام خلایی یافت و رفت. مردی که صادقانه گفت و رفت شرف دارد به مردی که می ترسد از صداقت و سالها رختخواب پنهانی پهن می کند.
حالا پرسشم این است که آیا جلوی این ملتی که حالا دوره افتاده و دارد به ناصر محمد خانی بد می گوید را آیا باید گرفت؟ یا باید گذاشت هرکسی قصور و کوتاهی های خودش را فعلا روی دیوار گناهکارِ این مردی که منفور شده است بنویسد؟
ناصر اگر لو رفته است خیلی ها در پسِ پشتِ چهره های زیبایشان هزار ناصر محمد خانی و شهلا خوابیده است، هزار لاله هم لابلای این ملت برای کودکانش لالایی می خواند تا به خواب بروند و نفهمند که مادرشان اگر از تن و عشق یک مرد ارضا نمی شود جرات طلاق هم نمی یابد.
لاله و شهلا و ناصر هر سه قربانی بازی کثیف یک حکومت اند که حالا همه ما را از سهراب و ندا و عماد و نازنین و زندانیان و شهدای گمنام همین حکومت و ترور دو استاد دانشگاه و چه و چه مشغول خویش کرده است تا اوج و موج خشم خود را بر سر ناصر خالی کنیم. هر چه فکر می کنم می بینم این پسر جوان لاله هم هیچ گناهی نکرده اگر میراث یک جامعه ی بیمار برای او تنها حس انتقام بود و لگد زدن به صندلی مرگ. چون به اندازه ای که شهلا شهره ی شهر شد و همه از عشق و عاشقی هایش نوشتند کسی از لاله و فرزندانش ننوشت.
این نا راستی ها محصول یک حکومت به شدت بیمار است که به نام دین به مرد مجوزِ عشق بازی می دهد، به نام شرع و عرف به زن اجازه و جراتِ طلاق نمی دهد، به نام دین به فرزندی اجازه قصاص می دهد، به نام شرع و عرف به یک ملت مجوزِ کینه ورزی و بدگویی به یکدیگر را می دهد غافل از اینکه ناصر و شهلا و لاله هر سه هنوز در درون ما جان دارند و در میان همین دعوای بزرگی که یک جامعه درگیرش شده باز این ماییم که داریم تخم نفرت و کینه را آرام آرام به سمت معلول می پاشیم. به سمتِ یک مرد که خود قربانی هوس های بی پایان در یک حکومت هوس پرور است. حکومتی که بالا تا پایین اش پر از ناصرانِ ناصح است که جامعه را نصیحت به تقوا می کنند اما با بی اخلاقی کامل لاله و شهلا را قربانی می گیرد و سپس نفرت یک جامعه را متوجه یک ناصر می کند که بازیچه ای بیش نیست...
اینها که نوشتم قابل اصلاح و تصحیح است چون معادله ای که حکومت در این وانفسایی که زندان پر است از زندانیان محکوم به اعدام، ساخته، آنقدر پیچیده است که با نظرهای شما شاید روزنه ای بشود یافت برای ابعاد دیگر این معادله با متغییرهایی در هم تنیده...آنچه روشن است تنها همین است که به تعبیر یکی از کامنت گذاران پای همین مطلب، جامعه ما بیماری خشم و نفرت گرفته است و هر یک از ما مسوولیم تا ویکی لیکس های درون خودمان را هم گاهی بیدار کنیم و ببینیم ناصریم، شهلاییم، لاله ایم یا قربانیِ یک حکومت بیمار که همیشه برای دوام بیشتر راهی بی هزینه تر می یابد تا مردم را به جان مردم بیاندازد. نفرت از مردم را باید به سمت نفرت از سیستم و فرهنگی سوق داد که صداقت و رو راستی را قربانی می کند، در جامعه نفرت پروری می کند و مردم را علیه مردم بسیج می کند، در هر دوره به یک شکل، یک بار فرهنگ انتقام را تقویت می کند تا مردم خودشان صندلی را با لگد از زیر پای یک انسان کنار بزنند و در جایی نفرت در دل مردم را علیه مردمی دیگر چنان زیاد می کند که باتوم به دست می گیرند.